روزی بازرگانی خرش را که دو گونی بزرگ بر دوش داشت به زورمی كشید، تا به مرد حکیمی رسید. حکیم پرسید چه بر دوش خَر داری كه سنگین است و راهنمی رود؟
پاسخ داد یك طرفگندم و طرف دیگر سنگ.
حکیم پرسید به جایی كه می روی سنگ كمیاب است؟
پاسخ داد خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر سنگ ریختم.
حکیم دانا سنگ را خالی كرد و گندم را به دو قسمت تقسیمنمود و به گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت.
مرد کاسب وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشتو پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟
حکیم گفت هیچ.
مرد کاسب فورا از خر پیاده شد و شرایط را به شكل اول بازگرداند و گفت من با این نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كردبه كشیدن خَر کرد و رفت .
حکیم ,سنگ ,خَر ,پرسید ,مرد ,كه ,مرد کاسب ,را به ,بر دوش ,با این ,دیگر سنگ
درباره این سایت