محل تبلیغات شما

حکایت سلطان محمود و کبک

 

می گویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كهیک پا داشت! فروشنده برای فروشش قیمت زیاد می خواست!

سلطان محمود حكمت قیمت زیاد كبک را جویا شد.

فروشنده گفت: وقتی دام پهن می كنیم برای كبکها، این كبکرا نزدیک دامها رها می كنم! آواز خوش سر می دهد و كبک های دیگر به سراغش می آیند ودر این وقت در دام گرفتار می شوند! هر بار كه كبک را برای شكار ببریم، حتما تعدادیزیاد كبک گرفتار دام می شوند!

سلطان محمود امر به خریدن كرد و خواستار كبک شد!

چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تیغیبر گردن كبک زد و سرش را جدا كرد!

فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبک را میدید، گفت: ای سلطان این كبک را چرا سر بریدید!؟

سلطان محمود گفت: هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، بایدسرش جدا شود!

داستان اثبات عشق

حکایت سلطان محمود و کبک

داستان راستان - شهید استاد مرتضی مطهری - کارهای خانه

كبک ,سلطان ,محمود ,فروشنده ,زیاد ,سر ,سلطان محمود ,كبک را ,این كبک ,حکایت سلطان ,زیاد كبک ,حکایت سلطان محمود

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پایگاه اطلاع رسانی سردار چزابه webcmanpyga تدرویه Genevive's blog colanlausu سید حمیدرضا azuszregan جولانگاه عشق پایگاه بانکداری قرض الحسنه masipibet