حکایت های کوتاهی از مولانا - حكایت پرنده نصیحت گو
یك شكارچی، پرنده ای را به دام انداخت.پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ایو هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن كوچك و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزادكنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را دردستان تو می دهم. اگر آزادم كنی وقتی كه روی بام خانه ات بنشینم، پند دوم را به تومی دهم و وقتی كه بر درخت بنشینم، پند سوم را به تو می گویم.
تو ,پند ,پرنده ,ای ,دهم ,حکایت ,تو می ,می دهم ,را به ,به تو ,بنشینم، پند
درباره این سایت