محل تبلیغات شما

داستان و حکایت: داستان ها و حکایت های کوتاه



داستان اثبات عشق

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه امازدواج کردم. ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اماچند سال که گذشتکمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمیدونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم،عشقمون واسه یه زندگیرویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هردومون عاشق بچه بودیم.

حکایت سلطان محمود و کبک

 

می گویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كهیک پا داشت! فروشنده برای فروشش قیمت زیاد می خواست!

سلطان محمود حكمت قیمت زیاد كبک را جویا شد.

فروشنده گفت: وقتی دام پهن می كنیم برای كبکها، این كبکرا نزدیک دامها رها می كنم! آواز خوش سر می دهد و كبک های دیگر به سراغش می آیند ودر این وقت در دام گرفتار می شوند! هر بار كه كبک را برای شكار ببریم، حتما تعدادیزیاد كبک گرفتار دام می شوند!

سلطان محمود امر به خریدن كرد و خواستار كبک شد!

چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تیغیبر گردن كبک زد و سرش را جدا كرد!

فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبک را میدید، گفت: ای سلطان این كبک را چرا سر بریدید!؟

سلطان محمود گفت: هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، بایدسرش جدا شود!


داستان راستان  جلد دوم

اثر: شهید استاد مرتضی مطهری

کارهای خانه

علیبن ابیطالب علیه السلام و زهرا مرضیه سلام الله علیها پس از آنکه با هم ازدواج کردندو زندگی مشترک تشکیل دادند، ترتیب و تقسیم کارهای خانه را به نظر و م رسول اکرمواگذاشتند، به آن حضرت گفتند: یا رسول الله ما دوست داریم ترتیب و تقسیم کارهایخانه با نظر شما باشد. پیامبر، کارهای بیرون خانه را به عهده علی و کارهای داخلیرا به عهده زهرا مرضیه گذاشت. علی و زهرا از اینکه نظر رسول خدا را در زندگی خصوصیخود دخالت دادند و رسول خدا با مهربانی و محبت خاص از پیشنهاد آنها استقبال کرد ونظر داد، راضی و خرسند بودند.


داستان راستان -  جلد دوم

اثر: شهید استاد مرتضی مطهری

شکایت از شوهر

علیعلیه السلام در زمان خلافت خود کار رسیدگی به شکایت را شخصا به عهده می گرفت و به کسدیگری واگذار نمی کرد. روزهای بسیار گرم که معمولا مردم، نیمروز در خانه های خوداستراحت می کردند او در بیرون دارالاماره در سایه دیوار می نشست که اگر احیانا کسیشکایتی داشته باشد بدون واسطه و مانع شکایت خود را تسلیم کند.

داستان راستان -  جلد دوم

اثر: شهید استاد مرتضی مطهری

اذان نیمه شب

دردوره خلافت امویان، تنها نژادی که بر سراسر کشور پهناور اسلامی آن روز حکومت می کردو قدرت را در دست داشت نژاد عرب بود، اما در زمان خلفای عباسی ایرانیان تدریجاقدرت ها را قبضه کردند و پست ها و منصب ها را در اختیار خود گرفتند. خلفای عباسیبا آنکه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشی نداشتند، ت آنها بر این بود کهاعراب را کنار بزنند و ایرانیان را به قدرت برسانند، حتی از اشاعه زبان عربی دربعضی از بلاد ایران جلوگیری می کردند. این ت تا زمان مأمون ادامه داشت.


داستان راستان -  جلد دوم

اثر: شهید استاد مرتضی مطهری

گواهی ام علا

مسلماناندر مدینه مجموعا دو گروه بودند: گروه ساکنین اصلی، و گروه کسانی که به مناسبت هجرترسول اکرم به مدینه، از خارج به مدینه آمده بودند. آنها که از خارج آمده بودندمهاجرین، و ساکنین اصلی انصار خوانده می شدند. مهاجرین چون از وطن و خانه و مال وثروت و احیانا از زن و فرزند دست شسته و عاشقانی پاک باخته بودند، سرو سامان وزندگی و خانمانی از خود نداشتند. از این رو انصار با نهایت جوانمردی، برادران دینیخود را در خانه های خود پذیرایی می کردند.

داستانراستان -  جلد دوم

اثر: شهید استادمرتضی مطهری

خیار فروش

در قرن دوم هجری، مسئله سهطلاقه کردن زن در یک مجلس و یک نوبت، مورد بحث و گفتگوی صاحب نظران بود. بسیاری ازعلما و فقهای آن عصر معتقد بودند که سه طلاق در یک نوبت )دون اینکه رجوعی در میانآنها فاصله شود( درست است. اما علما و فقهای شیعه به پیروی از امامان عالیقدر خود این چنین طلاقی را باطل و بیاثر می دانستند. فقهای شیعه می گفتند سه طلاق کردن زن در صورتی درست است که در سهنوبت صورت گیرد، به این معنی که مرد زن را طلاق دهد و سپس رجوع کند، دوباره طلاقدهد، باز رجوع کند، آنگاه برای سومین نوبت طلاق دهد. در این هنگام است که حق رجوعدر عده از مرد سلب می شود. بعد از عده نیز حق ازدواج مجدد ندارد، مگر بعد از آنکهتشریفات محلل صورت گیرد. یعنی آن زن با مرد دیگری ازدواج کند و با یکدیگر آمیزش کنند،بعد میانشان به طلاق یا وفات جدایی بیفتد.


خاطرات وبلاگ نویسی

 

بیش از یک دهه ازتجربه وبلاگ نویسی من می گذرد. چه روزها و شب هایی که در کنار مانیتور گذشت. ده سالدر دنیای مجازی با ماندگارترین نوع انتشار محتوا گذشت. این روزها اما دچار تب انتشارو بازنشر در شبکه های اجتماعی شده ایم. پست هایی که حتی شاید در بازنشرشان تلاش نکردهباشیم یک بار هم خودمان بخوانیم  صرف اینکهفردی منتشر کرده و لایک خورده ، ما هم باز نشر می کنیم! پست هایی که امروز و حتی اینساعت منتشر شوند اما در ساعتی بعد حتی یادی از آنها در خاطرمان نیست و اثری هم در آنشبکه های مجازی از آنها نمانده. حتی رد پایی هم در موتورهای جستجو از آنها نمی توانیافت. و این بزرگترین تفاوت ماندگاری وبلاگ و وبلاگ نویسی در مقایسه با این شبکه هاینوظهور است و افسوس که این روزها وبلاگ نویسی در افول و رو به نابودی است.


داستان بازرگان و حکیم

 

روزی بازرگانی خرش را که دو گونی بزرگ بر دوش داشت به زورمی كشید، تا به مرد حکیمی رسید. حکیم پرسید چه بر دوش خَر داری كه سنگین است و راهنمی رود؟

 پاسخ داد یك طرفگندم و طرف دیگر سنگ.

حکیم پرسید به جایی كه می روی سنگ كمیاب است؟

پاسخ داد خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر سنگ ریختم.

حکیم دانا سنگ را خالی كرد و گندم را به دو قسمت تقسیمنمود و به گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت.

مرد کاسب وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشتو پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟

حکیم گفت هیچ.

مرد کاسب فورا از خر پیاده شد و شرایط را به شكل اول بازگرداند و گفت من با این نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كردبه كشیدن خَر کرد و رفت .


حکایتشاه عباس و ها

 

 یك شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر میگشت كه به سه  برخورد كرد كه قصد ی داشتند.شاه عباس وانمود كرد كه او هم است و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خودكنند.

ان گفتند: ما سه نفر هر یك خصلتی داریمكه به وقت ضرورت به كار می آید.

شاه عباس پرسید: چه خصلتی؟


سه دوره جدید ضمن خدمت برای همه فرهنگیان

 

دوره ضمن خدمت تولید محتوای الکترونیکی 48 ساعت با کد 92002414

دوره ضمن خدمت کسب و کار نوآورانه (استارت آپ) 24 ساعت با کد 99506728

دوره ضمن خدمت مهارتهای حرفه ای کار با رایانه 22 ساعت با کد 92003079

 

برای ثبت نام هر دوره روی تصویر آن دوره کلیک کنید


 









داستان انعام دادن بیل گیتس

روزی بیل گیتس برای صرف غذا بهرستوران رفت. بعد از خوردن غذا 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد.

پیشخدمتناراحت شد.

بیل گیتسمتوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد: چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت: من متعجب شدم بخاطراینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به منانعام داد در حالی که شما کهپدر او هستید و پولدارترین انسان روی زمین هستید فقط 5 دلار انعام میدهید!

گیتس خندید و جواب معناداریداد. او گفت: او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام!

هیچ وقت گذشته ات را فراموشنکن. او بهترین معلم توست.

هرکسی ارزش اموالی را که برایشزحمت کشیده می داند نه آنچه را که براحتی در اختیار دارد.


حكایت دوستی موش و قورباغه

موشی و قورباغه ای در كنار جوی آبی با همزندگی می كردند. روزی موش به قورباغه گفت: ای دوست عزیز، دلم می خواهد كه بیشتر ازاین با تو همدم باشم و بیشتر با هم صحبت كنیم، ولی حیف كه تو بیشتر زندگیت را تویآب می گذرانی و من نمی توانم با تو به داخل آب بیایم.

قورباغه وقتی اصرار دوست خود را دیدقبول كرد كه نخی پیدا كنند و یك سر نخ را به پای موش ببندند و سر دیگر را به پایقورباغه تا وقتی كه بخواهند همدیگر را ببینند نخ را بكشند و همدیگر را با خبركنند. روزی موش به كنار جوی آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را برای دیدار دعوت كند،ناگهان كلاغی از بالا در یك چشم به هم زدن او را از زمین بلند كرد و به آسمان برد.قورباغه هم با نخی كه به پایش بسته شده بود از آب بیرون كشیده شد و میان زمین وآسمان آویزان بود. وقتی مردم این صحنه عجیب را دیدند با تعجب می پرسیدند عجب كلاغحیله گری! چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پای موش را به پایقورباغه بسته؟!! قورباغه كه میان آسمان و زمین آویزان بود، فریاد می زد این استسزای دوستی با مردم نا اهل.

مثنوی معنوی





حكایت باغ خدا، دست خدا، چوبخدا

مردی در یك باغ درخت خرما را با شدتتكان می داد و بر زمین می ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این كار رامی كنی؟

گفت: چه اشكالی دارد؟ بنده خدا از باغخدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمت هایخداوند حسادت می كنی؟



حكایت استر و اشتر

استری و شتری با هم دوست بودند، روزیاستر به شتر گفت: ای رفیق! من در هر فراز و نشیبی و یا در راه هموار و در راه خشكیا تر همیشه به زمین می افتم ولی تو به راحتی می روی و به زمین نمی خوری. علت اینامر چیست؟ بگو چه باید كرد. درست راه رفتن را به من هم یاد بده.



حكایت دوستی موش و قورباغه

موشی و قورباغه ای در كنار جوی آبی با همزندگی می كردند. روزی موش به قورباغه گفت: ای دوست عزیز، دلم می خواهد كه بیشتر ازاین با تو همدم باشم و بیشتر با هم صحبت كنیم، ولی حیف كه تو بیشتر زندگیت را تویآب می گذرانی و من نمی توانم با تو به داخل آب بیایم.





حکایت های کوتاهی از مولانا - حكایت پادشاه و كنیزک

پادشاه قدرتمند و توانایی، روزی برای شكار با درباریان خود به صحرا رفت، درراه كنیزك زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خرید. پساز مدتی كه با كنیزك بود، كنیزك بیمار شد و شاه بسیار غمناك گردید. از سراسر كشور،پزشكان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند، و گفت: جان من به جان این كنیزكوابسته است، اگر او درمان نشود، من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند، طلا ومروارید فراوان به او می دهم.


حکایت های کوتاهی از مولانا - حكایت پر زیبا دشمن طاووس

طاووسی در دشت پرهای خود را می كند ودور می ریخت. دانشمندی از آنجا می گذشت، از طاووس پرسید: چرا پرهای زیبایت را می كنی؟چگونه دلت می آید كه این لباس زیبا را بكنی و به میان خاك و گل بیندازی؟ پرهای تواز بس زیباست مردم برای نشانی در میان قرآن می گذارند. یا با آن باد بزن درست می كنند.چرا ناشكری می كنی؟


حکایت های کوتاهی از مولانا - حكایت پرنده نصیحت گو

یك شكارچی، پرنده ای را به دام انداخت.پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ایو هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن كوچك و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزادكنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را دردستان تو می دهم. اگر آزادم كنی وقتی كه روی بام خانه ات بنشینم، پند دوم را به تومی دهم و وقتی كه بر درخت بنشینم، پند سوم را به تو می گویم.


حکایت های کوتاهی از مولانا - حكایت پیر و پزشک

پیرمردی، پیش پزشك رفت و گفت: حافظه امضعیف شده است.

پزشك گفت: به علتِ پیری است.

پیر: چشمهایم هم خوب نمی بیند.

پزشك: ای پیر كُهن، علت آن پیری است.

پیر: پشتم خیلی درد می كند.

پزشك: ای پیرمرد لاغر این هم از پیریاست.





حکایت های کوتاهی از مولانا - حكایت پوستین كهنه در دربار

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاهایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید،چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان كرده بود و هر روزصبح اول به آن اتاق می رفت و به آنها نگاه می كرد و از بدبختی و فقر خود یاد می آوردو سپس به دربار می رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می بست. درباریان حسود كه به اوبدبین بودند خیال كردند كه ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان كرده و به هیچ كسنشان نمی دهد. به شاه خبر دادند كه ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع وپنهان می كند.


حکایت های کوتاهی از مولانا- حكایت مرد گِلْ خوار

 

مردی كه به گل خوردن عادت داشت به یك بقالی رفت تا قندسفید بخرد. بقال مرد دغل كاری بود. به جای سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبك تر باشد وبه مشتری گفت: سنگ ترازوی من از گل است. آیا قبول می كنی؟

مرد گل خوار با خود گفت : چه بهتر!. گل میوه دل من است.

به بقال گفت: مهم نیست، بكش.

 


حکایت های کوتاهی از مولانا- حكایت تشنه صدای آب

 

آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردوبالا رفت و درخت را تكان می داد. گردوها در آب می افتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید می آمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت می برد. مردی كه خودرا عاقل می پنداشت از آنجا می گذشت به مرد تشنه گفت : چه كار می كنی؟


حکایت های کوتاهی از مولانا - حكایت تشنه بر سر دیوار

در باغی چشمه ای بود و دیوارهای بلندگرداگرد آن باغ، تشنه ای دردمند، بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می كرد. ناگهان،خشتی از دیوار كند و در چشمه افكند. صدای آب، مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوششآمد، آب در نظرش، شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می برد كه تند تند خشتها رامی كند و در آب می افكند.




حکایت های کوتاهی از مولانا - حكایت پیرزن و آرایش صورت

پیرزنی ۹۰ ساله كه صورتش زرد و مانندسفره كهنه پر چین و چروك بود. دندان هایش ریخته بود قدش مانند كمان خمیده و حواسشاز كار افتاده، اما با این سستی و پیری میل به شوهر و شهوت در دل داشت و به شكارشوهر علاقه فراوان داشت. همسایه ها او را به عروسی دعوت كردند. پیرزن، جلو آیینهرفت تا صورت خود را آرایش كند، سرخاب بر رویش می مالید اما از بس صورتش چین و چروكداشت، صاف نمی شد.


حکایت های کوتاهی از مولانا- حكایت درخت بی مرگی

دانایی به رمز داستانی می گفت: درهندوستان درختی است كه هر كس از میوه اش بخورد پیر نمی شود و نمی میرد. پادشاه اینسخن را شنید و عاشق آن میوه شد، یكی از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تاآن میوه را پیدا كند و بیاورد. آن فرستاده سالها در هند جستجو كرد. شهر و جزیره اینماند كه نرود. از مردم نشانیِ آن درخت را می پرسید، مسخره اش می كردند. می گفتند:دیوانه است. او را بازی می گرفتند بعضی می گفتند: تو آدم دانایی هستی در این جست وجو رازی پنهان است. به او نشانی غلط می دادند. از هر كسی چیزی می شنید. شاه برایاو مال و پول می فرستاد و او سال ها جست و جو كرد. پس از سختی های بسیار، ناامیدبه ایران برگشت، در راه می گریست و ناامید می رفت، تا در شهری به شیخ دانایی رسید.پیش شیخ رفت و گریه كرد و كمك خواست. شیخ پرسید: دنبال چه می گردی؟ چرا ناامید شدهای؟





حکایت های کوتاهی از مولانا- حكایت دباغ در بازار عطرفروشان

روزی مردی از بازار عطرفروشان می گذشت،ناگهان بر زمین افتاد و بی هوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسی چیزی می گفت،همه برای درمان او تلاش می كردند. یكی نبض او را می گرفت، یكی دستش را می مالید،یكی كاه گِلِ تر جلو بینی او می گرفت، یكی لباس او را در می آورد تا حالش بهترشود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بی هوش می پاشید و یكی دیگر عود و عنبر می سوزاند.اما این درمان ها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هر كسی چیزی می گفت.





حکایت های کوتاهی از مولانا- حكایت خواندن نامه عاشقانه درنزد معشوق

معشوقی، عاشق خود را به خانه دعوت كرد وكنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زیادی نامه كه قبلاً در زمان دوری و جداییبرای یارش نوشته بود، از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامه ها پر ازآه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد.




حکایتهای کوتاهی از مولانا - خواجه بخشنده و غلاموفادار

درویشی كه بسیار فقیر بود و در زمستانلباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را می دید كه جامه های زیباو گران قیمت بر تن دارند و كمربندهای ابریشمین بر كمر می بندند.

روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفتخدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم.

زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیركرد و دست و پایش را بست. می خواست ببیند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان میپرسید آنها چیزی نمی گفتند. یك ماه غلامان را شكنجه كرد و می گفت بگویید خزانه طلاو پول حاكم كجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می برم و زبانتان را از گلویتان بیرون میكشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل می كردند و هیچ نمی گفتند. شاه آنها راپاره پاره كرد ولی هیچ یك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبی درویشدر خواب صدایی شنید كه می گفت:

ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامانیاد بگیر.

مثنوی معنوی

 


حکایت آموزنده، حکایت های کوتاه، حکایت های آموزنده، حکایت های آموزنده از مولوی، حکایت هایی از مولانا، حكایت خواجه بخشنده و غلام وفادار

حکایتهای کوتاهی از مولانا - حكایت خواب حلوا

روزی یك یهودی با یك نفر مسیحی و یكمسلمان همسفر شدند. در راه به كاروانسرایی رسیدند و شب را در آنجا ماندند. مردیبرای ایشان مقداری نان گرم و حلوا آورد.


حکایتهای کوتاهی از مولانا - حكایت خرگوش پیامبر ماه

گله ای از فیلان گاه گاه بر سر چشمه زلالی جمع می شدند وآنجا می خوابیدند. حیوانات دیگر از ترس فرار می كردند و مدت ها تشنه می ماندند.روزی خرگوش زیركی چاره اندیشی كرد و حیله ای بكار بست. برخاست و پیش فیل ها رفت.فریاد كشید كه : ای شاه فیلان! من فرستاده و پیامبر ماه تابانم. ماه به شما پیغامداد كه این چشمه مال من است و شما حق ندارید بر سر چشمه جمع شوید. اگر از این بهبعد كنار چشمه جمع شوید شما را به مجازات سختی گرفتار خواهم كرد. نشان راستیگفتارم این است كه اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنید ماه آشفته خواهد شد و بدانیدكه این نشانه درست در شب چهاردهم ماه پدیدار خواهد شد.

پادشاه فیلان در شب چهاردهم ماه با گروه زیادی از فیلان برسر چشمه حاضر شدند تا ببینند حرف خرگوش درست است یا نه؟ همین كه پادشاه خرطوم خودرا به آب زد تصویر ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پیلان فهمید كه حرفهای خرگوش درست است. از ترس پا پس كشید و بقیه فیل ها به دنبال او از چشمه دورشدند.

مثنویمعنوی

حکایت آموزنده، حکایت های کوتاه، حکایت های آموزنده، حکایت های آموزنده از مولوی، حکایت هایی از مولانا


حکایتهای کوتاهی از مولانا - حكایت خرس و اژدها

اژدهایی خرسی رابه چنگ آورده بود و می خواست او را بكشد و بخورد. خرس فریاد می كرد و كمك میخواست، پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوانرا دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو می شوم و هر جا بروی با تو میآیم. آن دو با هم رفتند تا اینكه به جایی رسیدند، پهلوان خسته بود و می خواستبخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم.


حکایت های کوتاهی از مولانا- حكایت خر برفت و خر برفت

یك صوفی مسافر، در راه به خانقاهی رسید و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد ودر طویله بست. و به جمع صوفیان رفت. صوفیان فقیر و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر وبی ایمانی به دنبال دارد.

صوفیان، پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آن شب جشن مفّصلیبر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسیار كردند و از آن خوردنی ها خوردند و صاحبخر را گرامی داشتند. او نیز بسیار لذّت می برد. پس از غذا، رقص و سماع آغاز كردند.صوفیان همه اهل حقیقت نیستند.

از هزاران تن یكی تن صوفی اند

باقیان در دولت او می زیند


 

حکایت های کوتاهی از مولانا-حكایت جزیره سبز و گاو غمگین

جزیره سرسبز و پر علف است كه در آن گاویخوش خوراك زندگی می كند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را می خورد و چاق و فربه میشود. هنگام شب كه به استراحت مشغول است یكسره در غم فرداست. آیا فردا چیزی برایخوردن پیدا خواهم كرد؟


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

تمدن parsioworkta نمایندگی ام دی اف MDF بیرجند تراوین کلاسیک با سرعت بالا James's collection pufleroma ریش تراش موزر اصل آلمان خرید اینترنتی دامن جنس لی جنی کوتاه فشن ارزان قیمت 2021 exhylanfie1986 cueseassoci