محل تبلیغات شما

حکایت های کوتاهی از مولانا- حكایت دباغ در بازار عطرفروشان

روزی مردی از بازار عطرفروشان می گذشت،ناگهان بر زمین افتاد و بی هوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسی چیزی می گفت،همه برای درمان او تلاش می كردند. یكی نبض او را می گرفت، یكی دستش را می مالید،یكی كاه گِلِ تر جلو بینی او می گرفت، یكی لباس او را در می آورد تا حالش بهترشود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بی هوش می پاشید و یكی دیگر عود و عنبر می سوزاند.اما این درمان ها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هر كسی چیزی می گفت.




داستان اثبات عشق

حکایت سلطان محمود و کبک

داستان راستان - شهید استاد مرتضی مطهری - کارهای خانه

یكی ,بازار ,كسی ,جمع ,مردم ,درمان ,را می ,می گرفت، ,حکایت های ,او را ,بی هوش

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شهدای گمنام روستای دولت آباد Brenton's receptions Clarence's receptions carradebra فروشگاه بانه 09180817369 Chester's notes دیجیتالستان sandharsika صفی آباد تک آهنگ