حکایت های کوتاهی از مولانا- حكایت دباغ در بازار عطرفروشان
روزی مردی از بازار عطرفروشان می گذشت،ناگهان بر زمین افتاد و بی هوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسی چیزی می گفت،همه برای درمان او تلاش می كردند. یكی نبض او را می گرفت، یكی دستش را می مالید،یكی كاه گِلِ تر جلو بینی او می گرفت، یكی لباس او را در می آورد تا حالش بهترشود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بی هوش می پاشید و یكی دیگر عود و عنبر می سوزاند.اما این درمان ها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هر كسی چیزی می گفت.
یكی ,بازار ,كسی ,جمع ,مردم ,درمان ,را می ,می گرفت، ,حکایت های ,او را ,بی هوش
درباره این سایت