حکایت های کوتاهی از مولانا - حكایت پادشاه و كنیزک
پادشاه قدرتمند و توانایی، روزی برای شكار با درباریان خود به صحرا رفت، درراه كنیزك زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خرید. پساز مدتی كه با كنیزك بود، كنیزك بیمار شد و شاه بسیار غمناك گردید. از سراسر كشور،پزشكان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند، و گفت: جان من به جان این كنیزكوابسته است، اگر او درمان نشود، من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند، طلا ومروارید فراوان به او می دهم.
كنیزك ,درمان ,پادشاه ,حکایت ,های ,جان ,پادشاه و ,و كنیزک ,از مولانا ,حکایت های ,کوتاهی از
درباره این سایت