حکایتهای کوتاهی از مولانا - حكایت خرس و اژدها
اژدهایی خرسی رابه چنگ آورده بود و می خواست او را بكشد و بخورد. خرس فریاد می كرد و كمك میخواست، پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوانرا دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو می شوم و هر جا بروی با تو میآیم. آن دو با هم رفتند تا اینكه به جایی رسیدند، پهلوان خسته بود و می خواستبخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم.
خرس ,تو ,پهلوان ,اژدها ,کوتاهی ,حکایت ,و اژدها ,و می ,بود و ,حکایت های ,خرس و
درباره این سایت